سلام
امروز شنبه است. از صبح که از خواب بیدار شدم حال و حوصله خودم رو هم ندارم! نمی دونم چی شده که باز هم همون احساس مبهم قدیمی به سراغم اومده! همون احساسی که چند ماهی خبری ازش نبود.
راستی! چند وقته که دیگه چیزی خوشحالم نکرده؟!نمی دونم! چند روز ،چند هفته؟چند ماه؟یا...
درد مبهمی از جلوی پیشونیم شروع میشه و از زیر گوشم رد میشه.حتی حال و حوصله نوشتن رو هم ندارم!
خیلی سخته! فکر می کنم دارم تموم میشم!دیگه طاقتم به سر رسیده.خسته شدم از بس که بیخودی و زورکی لبخند تحویل مردم دادم!
از هر کسی که درباره من سئوال کنی ، میگه یه آدم مرموز و خوشحال!اما من خودم که می دونم اینطوری نیست!
بی احساسی داره همه جای زندگیم نفوذ میکنه و اون رو مسخ میکنه!
توی این لحظات احساس می کنم شدم همون آواره شب گرد کوچه های تنهائی.تنهاترین فرد در شلوغترین جا!مسخره ست اما حقیقت داره!
اینجا هرکس رو که میبینی از پشت یه صورتک به تو نگاه می کنه!از لبخندها بوی دروغ می آد!!و از نگاهها جز احساسی سردو خشک چیز دیگه ای دستگیرت نمی شه!
در اینجا فقط یه نفر هست که شاید از این قاعده مستثنی باشه که اونهم خدا می دونه،شاید نقشش رو بهتر از بقیه بازی میکنه!!!
توی چشماش که زل می زنم ،حد اقل اون حالت بی اعتنائی و احساس سرد رو نمی بینم.بلکه نگاهش تردید داره! تردیداز چی؟..نمیدونم
اینجا همه چیز بوی دروغ می ده! دوستی و دشمنی،همدردی و عطوفت،تنفر و علاقه... همه و همه ساختگی و دروغی هستند!
حالا من موندم وسط یه بیابون پر از دروغگو! بعضی وقتها احساس می کنم دیگه هیچ احساسی نسبت به تموم اون چیزهائی که یه روزی دوستشون داشتم ندارم!
هرروز یه جور شروع میشه و همونجوری هم تموم میشه ،تموم روزها شدن مثل هم!و یه مشت کاغذ خط خطی و ناخوانا شده خوراک روحمون!و هرروز همون چهره های تکراری که از پشت نقاب به آدم چشمک می زنندو لبخند های تلخ و ساختگی و زورکی ، که مو رو به تن آدم سیخ میکنه!
وقتی هیچ همدردی پیدا نشه که بشه باهاش حرف زد،همین صفحه هم واسه خودش گنجی میشه!
یکی از دوستام ،-همونی که میگم توی نگاهش دروغ نیست- چند وقت پیش یه قطعه ادبی واسه ام فرستاد:«خوابگرد و دیگری» قطعه ای که مضمونش به اندازه اسمش و حتی به اندازه فرستندش مرموز بود!
ولی خوب هرچی بود ،درست و حسابی دست گذاشت روی مخ من ،تا این مغز بعد از مدتها شروع به کار بکنه! تا اصلا یادم بیاد که مغزی واسه فکر کردن دارم!! تا یادم بیاد کجای کارم؟ژ
خوب که فکر می کنم می بینم که قصه زندگی من همون قصه خوابگرد و دیگریه!
ومن بعضی وقتها خوابگردی بودم که یک دیگری »می تونسته بهم کمک کنه و نکرده! و بعضی وقتها هم دیگری بودم که برای نجات یک خوابگرد بخت برگشته ، خودم رو به کشتن دادم!یعنی برای هیچ و پوچ!!!!
جائی که هیچ حرفی برای گفتن نمونده باشه دیگه مجالی برای موندن نیست!باید رفت!! می دونم که اگر برم دل هیچکس برام نمی سوزه چون کوچکترین جرقه احساسی در نگاه هیچکس نمی بینم.اما! احساس مسئولیت می کنم ،نه برای خودم که برای اون دیدگان مردد!! جواب اونها رو چی بدم؟
خدایا چقدر سخته!!
دیگه همه چیز برای من مفهوم خودش رو از دست داده، صداقت: یه چیزی اونور دروغه!و عشق:عکسیه که از تنفر گرفته اند!و دوستی همون دشمنیه که مطلوم نمائی میکنه.و روز همون شبه که با یه سطل رنگ این شکلیش کردن!
و من ....تصویر مبهمی از یک نفر! که روزی زنده بود! که روزی توی همین کوچه ها ،سر همین کلاسها و باهمین بچه ها رفت و آد داشت!
آره! از من بجز یه انعکاس ضعیف توی یه آینه شکسته دیگه هیچ چیز باقی نمونده!
دیگه چیزی برای از دست دادن وجود نداره!
با خودم که تعارف ندارم!«من هیچی نیستم» ،شاید اگه یه روزی یه نفر این حرفو به من میزد ،خیلی ناراحت میشدم،ولی حالا این جمله رو دیوانه وار دوست دارم!
خیلی سخته که آدم وسط این همه آدم ماشینی،آدم آهنی،ادم فضائی،یا اصلا هر چی که اسمشون هست زندگی بکنه! واقعا سخته.
تمام مکالمات روزانه ما شده یک مشت حرف چرت و پرت و یک مشت لبخند زورکی تحویل هم دادن!و به دروغ ،قربون صدقه هم رفتن!!همین!
جائیکه ایمیل و وبلاگ شده ایمن ترین مکان برای گفتن از خودمون،باید فاتحه زندگی رو خوند!
می دونم که من تنها کسی نیستم که ای چیزها رو حس میکنه،که اینجوری فکر میکنه...اما...
فکر؟!!!
آخه پسر خوب !تو اگه فکر داشتی که حال و روزت از این بهتر بود!آره! من اگر فکر داشتم،حداقلش این بود که حرفام رو فرو نمی خوردم!
جائی که دوست داشتن شده مثل یه معمای هزارتو! و گفتن «دوستت دارم» از اعتراف به قتل سخت تر باشه! دیگه جائی برای موندن نیست!
باید رفت! مهم نیست به کجا ! مهم اینه که نباید اینجا موند.
باید به جائی رفت که آدم رو به اندازه خودش قدر بدونن ،نه به اندازه کلمات قشنگ و دهن پرکنی که بلده!
شاد باید به روستائی در عمق جنگلهای افریقا رفت!ویا در میان مردم قطبی در سرما و یخ بندان زندگی کرد!
یعنی ممکنه که هنوزهم جائی روی زمین وجود داشته باشه که همون سادگی بی غل و غش آدم توش مهیا باشه؟یا برای پیدا کردن اون باید به سیاره دیگه ای رفت؟
یعنی میشه به جائی رسید که توی نگاه مردمش نه دروغ باشه و نه تردید؟
یا مردمش چهرشن رو پشت نقاب قایم نکرده باشن؟
یعنی میشه....
غروب کارون